حکایت پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
حکایت پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
یک روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فریاد کشیدم ، خاطرش آزرده شد و در کنجى نشست و در حال گریه گفت :
(مگر خردسالى خود را فراموش کردى که درشتى مى کنى ؟)
چو خوش گفت زالى به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدى
که بیچاره بودى در آغوش من
نکردى در این روز بر من جفا
که تو شیر مردى و من پیرزن (۱)
۱_ اگر امروز که مانند جوانی نیرومند در مقابل مادری پیر و ناتوان ایستاده ای می توانستی دوران ناتوانی خود را به خاطر بیاوری هرگز بر من تند خویی نمی کردی