حکایت پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
حکایت پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش
یک روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فریاد کشیدم ، خاطرش آزرده شد و در کنجى نشست و در حال گریه گفت :
(مگر خردسالى خود را فراموش کردى که درشتى مى کنى ؟)
چو خوش گفت زالى به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
گر از عهد خردیت یاد آمدى
که بیچاره بودى در آغوش من
نکردى در این روز بر من جفا
که تو شیر مردى و من پیرزن (۱)
۱_ اگر امروز که مانند جوانی نیرومند در مقابل مادری پیر و ناتوان ایستاده ای می توانستی دوران ناتوانی خود را به خاطر بیاوری هرگز بر من تند خویی نمی کردی
آکوامارین
آمیتیست
الکساندریت
اوپال
پرینایت
توپاز
چشم ببر
حدید
در نجف
دلربا
زبرجد
زمرد
زولتانایت
سنگ ماه (مون استون)
سیترین
عقیق
فیروزه
کوارتز
کهربا
گارنت
لابرادوریت
لاجورد
مالاکیت
موزونایت
یاقوت
یشم